ساب

ساخت وبلاگ
دفعه‌ی پیش که رفته بودیم سر مزار کیارستمی، سبد کوچک گیلاس‌ها غافلگیرم کرده بود. هنوز هم طعم گیلاس خوردن سر مزارش زیر دندانم است. این بار اما مزار کیارستمی غافلگیری دیگری برایم داشت. این بار با دوچرخه رفتیم. کله‌ی سحر هنوز آفتاب طلوع نکرده راه افتادیم و آرام آرام سربالایی گردنه‌ قوچک را رکاب زدیم و بعد هم پیچ در پیچ‌های سرپایینی به سمت لواسان را به آنی طی کردیم. نان داغ خریدیم. روی چمن‌های یک پارک کوچک زیراندازمان را پهن کردیم. نیمرو درست کردیم. هنوز آفتاب گرمای تابستانی‌اش را به اوج نرسانده صبحانه‌مان را خوردیم و به سمت قبرستان توک مزرعه رکاب زدیم. در قبرستان باز بود. با دوچرخه رفتیم تا سر مزار عباس کیارستمی. من پاندا را گذاشته بودم کنار مزار و داشتم عکس ازش می‌گرفتم که یکهو حمید اشاره داد به فضای پشت سرم. قبرستان توک مزرعه در دامنه‌ی یک تپه واقع شده است. نصف قبرستان هنوز خالی است. قبرستان خیلی کوچکی هم هست. فضای بالای قبر کیارستمی در دامنه‌ی تپه هنوز خالی است. حمید گفت: «اون‌جا رو، پاکوب درست کرده‌اند. یک پاکوب زیگزاگی». برگشتم نگاه کردم. راست می‌گفت. یک نفر برداشته بود زمین را زیگزاگی تا دیوار بالایی قبرستان شیار داده بود و نفراتی چندین بار شیار را رفته و آمده بودند. جوری که پاکوب درست شده بود. یک پاکوب زیگزاگی دقیقا شبیه همان پاکوب دامنه‌ی تپه‌ی فیلم «خانه‌ی دوست کجاست»... توی فیلم پاکوب به قله‌ی تپه می‌رسید، این‌جا به دیوار رسیده بود و تمام شده بود. اما به هر حال آدم را یاد فیلم «خانه‌ی دوست کجاست» می‌انداخت.به نظرم عباس کیارستمی آدم خوشبختی است. هر بار که سر مزارش می‌روم یک خلاقیت تازه بر اساس فیلم‌هایش در دنیای پیرامونش می‌بینم. خلاقیت‌هایی که حال آدم را دگر ساب...
ما را در سایت ساب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9sepehrdadb بازدید : 51 تاريخ : سه شنبه 28 شهريور 1402 ساعت: 14:52

نشستم روی صندلی عقب ماشین و بهش زنگ زدم. نمی‌دانستم از من چه می‌خواهد. نشستن روی صندلی عقب ماشینم را دوست دارم. از روزی که این یکی ماشینه را گرفته‌ام فقط خودم رانندگی کرده‌ام و در اکثریت اوقات هم تنها. جایگاهم طبیعتا همیشه پشت فرمان بوده. وقتی روی صندلی عقب می‌نشینم حس هم‌زمان مالکیت و آسودگی را تجربه می‌کنم. مالکیت یک فضای‌ی ۳-۴ متر مربعی و آسودگی حرکت نکردن و ایستادن و به کار جهان نگریستن. ازم کار سختی نمی‌خواست. یعنی برایم کار آسانی بود. گفتم باشد. بعد ویرم گرفت ضربدری بازی دربیاورم. اصلا آدم این بازی‌ها نیستم راستش. بعضی‌ها این‌جوری‌اند. حتما باید یک لیوان آب به‌شان بدهی تا به تو یک لیوان آب بدهند. نه کمتر و نه بیشتر. ترجیحا هم بدون فوت وقت. اگر هم یک لیوان آب بهت دادند انتظار دارند که در اسرع وقت یک لیوان آب به‌شان بدهی. خودم سعیم این است که این جوری نباشم. اگر خیری رساندم می‌خواهم هیچ انتظاری نداشته باشم و سعی می‌کنم سریع فراموش کنم که خیری رسانده‌ام. ایضا به آدم‌هایی هم که بهم خیر می‌رسانند می‌گویم که از من انتظار آن‌چنانی برای جبران خیرت نداشته باشی‌ها. خیلی وقت‌ها ممکن نیست. کار جهان به نظرم بیشتر به «تو نیکی کن و در دجله انداز» است تا «همان دست بدهی و همان دست بستانی». ولی این‌دفعه ویرم گرفت همان‌موقع ازش درخواستی داشته باشم. یک جور مشاوره. بهش گفتم که این دانشگاه و آن دانشگاه و آن یکی و فلان یکی و این‌ها همه پذیرش گرفتم. اما نتوانستم فول فاند بگیرم و به خاطر همین نشد که امسال بیایم. انتظار داشتم مثل خیلی‌های دیگر بهم بگوید اشتباهت این بوده که برای دکترا اقدام نکردی و فلان و بیسار. اما نه گذاشت و نه برداشت، برگشت گفت: نه، یه چیزای دیگه‌ای بوده که به خاطر اون‌ چیزا ساب...
ما را در سایت ساب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9sepehrdadb بازدید : 47 تاريخ : چهارشنبه 15 شهريور 1402 ساعت: 1:06

تابستان گرمی بود. آرزویی برای رفتن به جایی هم نداشتم. حواسم هست که باید به بوته‌ی فلفل امسال‌مان اشاره کنم که کوچولو کوچولو فلفل می‌داد و به اندازه‌ی تندی چند لقمه شام مزه برای‌مان تولید می‌کرد. اما خب بقیه‌ی گل و گیاهانی که مواظب‌شان بودم تلف شدند. خیلی چیزهای بزرگ دیگر هم در من تلف شدند... راستش از گرما تلف نشدند. از این‌که دیگر بیش از حد ریشه داشتند تلف شدند.ریشه‌های پتوس توی دفتر همان اوایل خرداد ماه گلدان سفالی‌اش را تاب نیاورد. گلدان را شکست. یک روز صبح که داشتم آبش می‌دادم دیدم تکه‌ی پایینی گلدان ترگ برداشته. هفته بعد دیدم که آن تکه به کل جدا شده. گلدان نابود شده بود. تکه‌ها را جدا کردم. نگاه به پتوس توی دستم کردم. ریشه‌هایش از برگ‌هایش بزرگ‌تر شده بود. خاک‌ها را ریختم و یک بطری برداشتم و پتوس را با ریشه‌هایش انداختم توی بطری آب. خانه‌ی حامد این‌ها دیده بودم که چطور پتوس‌هایش توی بطری آب از در و دیوار بالا رفته‌اند. پتوس توی بطری آب تا همین دو سه هفته‌ی پیش هم دوام آورد. ولی رشد نکرد. ریشه‌هایش از برگ‌هایش بزرگ‌تر و بیشتر بودند. یک روز صبح که آمدم دیدم تمام برگ‌هایش کم‌رنگ شده‌اند. دو سه روز بعد برگ‌ها زرد شده بودند. تلف شده بود. ریشه‌ها هنوز سر و مر گنده بودند. اما تمام برگ‌ها و ساقه زرد شده بودند. از بطری درش آوردم و انداختمش توی سطل آشغال. کاکتوس کوچولو هم مرد. اسمش را نمی‌دانم هنوز هم. شبیه کاکتوس بود با برگ‌های کوچولوی گوشتی. انگار که تیغ‌های کاکتوس گوشتالو شوند. مواظبش بودم. یعنی یک سال عید که رفتم و دو هفته کسی بهش آب نداد شل و ول شده بود و رمقش را از دست داده بود. از هفته‌ی دوم فروردین دوباره شروع به آب دادن کردم. قربان صدقه‌اش رفتم که زنده شو دختر. نباید ساب...
ما را در سایت ساب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9sepehrdadb بازدید : 76 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1402 ساعت: 22:33

خاکستر؟ نه. خاکستر اسم درستی نیست.  باقی‌مانده‌ها... ته‌نشین... چیزهایی که بعد از یک دوره‌ی سکوت ته ذهن رسوب می‌کنند و گاه خیی سنگین‌اند، گاه خیلی خیلی چسبناکند. شکر خالص نیستند. نمک خالص هم نیستند. قروقاطی‌اند و چون سکوت است و آرامش و آب در لیوان در سکون، مزه‌ی تلخ و شیرین‌شان خیلی غلیظ است. راه حل؟ شاید توربولانس و هم خوردن و هم زدن و زیر و زبر کردن و زیر و زبر شدن... فعالیت بدنی هم خودش یک جور توربولانس در مقیاس خیلی کوچک است. دیشب که می‌خوابیدم به این فکر می‌کردم که امروز صبح سوار بر «کوشین» در جاده‌های خلوت و دم‌دار و شرجی و شبنم‌زده‌ی و پر از بوی برنج صبح زود به باقی‌مانده‌ها و ته‌نشین‌شده‌هایی که کاری هم نمی‌توانم باهاشان بکنم فکر می‌کنم و برای دل خودم رکاب می‌زنم و رکاب می‌زنم و نوازش نسیم بر صورتم را حس می‌کنم. اما رکاب زدن و شر و شر عرق ریختن یک توربولانس بود از نوع فراموشی‌آور، زیر و زبر کردن بود، با قاشق هم زدن بودن و البته که گردابی که تووی لیوان وجودم به راه می‌افتد حول یک ستون ثابت (خودم) می‌گردد و می‌گردد و من هم نهایتش از خودم خسته... ساب...
ما را در سایت ساب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9sepehrdadb بازدید : 58 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1402 ساعت: 22:33

نمی‌دانستم قرار است دعوا شود. یعنی دیدم که سه چهار نفری جلوی در ایستاده‌اند. پسرهای همسایه‌مان را می‌گویم. نمی‌دانستم قرار است در نقش یک گروه مهاجم ظاهر شوند. کارگرهای دروگر را پایین‌تر دیده بودم که کنار جاده خاکی مشغول خوردن ناهار بودند. حتی به خاطرشان تو فاصله‌ی ۵۰متری‌شان یکهو زده بودم روی ترمز و سرعت ماشین را خیلی کم کرده بودم که خاک و خل عبور ماشین اذیت‌شان نکند. بعد که شنیدم چند دقیقه بعد کتک خورده‌اند به خودم تلخند زدم که من را باش مواظب بودم خاک و خلی‌شان نکنم. کار کشاورزی کار ضرب‌الاجل و شدت است. کار پیوسته نیست. زمان طلایی دارد. چند روز خاص است که باید با تمام شدت و حدت کار کرد. بین این روزهای خاص کار خاصی نمی‌طلبد. مثل کار کارمندی نیست که روزی ۸ ساعت با فقط مثلا ۱۰ درصد ظرفیت فکری و جسمی‌ات کار کنی و کار باز پیش برود. روزهای خاصی وجود دارد که باید تمام ظرفیت وجودی و ثروتی به کار گرفته شود. مثلا وقتی برنج به روزهای درو رسید هر روز تأخیر ممکن است به قیمت نابودی تلاش‌های چند ماهه و ضرر یک ساله منتهی شود. فقط بحث رسیدن برنج‌ها نیست. بحث آب و هوا هم هست و این‌که ممکن است اگر امروز کار درو انجام نشود، فردا باران شلاقی ببارد و واویلا. ماشین‌های دروگر کار را راحت‌تر کرده‌اند. اما ریسک و استرس را کم نکرده‌اند. توی هر روستا معمولا چند ماشین دروگر وجود دارند که باید در یک مدت زمان کم کل زمین‌ها را درو کنند. اما معمولا این ماشین‌ها نمی‌توانند پاسخ تمام نیازها را بدهند. سرشان شلوغ است. محدودیت‌های آب و هوایی برای آن‌ها هم وجود دارد. مثلا این‌که شبنم و خیش بودن هر آن‌چه زیر آسمان خداست، باعث می‌شود آن‌ها نتوانند زودتر از ۹-۱۰ صبح کارشان را شروع کنند. آفتاب باید بالا بیاید و شبن ساب...
ما را در سایت ساب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9sepehrdadb بازدید : 47 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1402 ساعت: 22:33