نشستم روی صندلی عقب ماشین و بهش زنگ زدم. نمیدانستم از من چه میخواهد. نشستن روی صندلی عقب ماشینم را دوست دارم. از روزی که این یکی ماشینه را گرفتهام فقط خودم رانندگی کردهام و در اکثریت اوقات هم تنها. جایگاهم طبیعتا همیشه پشت فرمان بوده. وقتی روی صندلی عقب مینشینم حس همزمان مالکیت و آسودگی را تجربه میکنم. مالکیت یک فضایی ۳-۴ متر مربعی و آسودگی حرکت نکردن و ایستادن و به کار جهان نگریستن. ازم کار سختی نمیخواست. یعنی برایم کار آسانی بود.
گفتم باشد. بعد ویرم گرفت ضربدری بازی دربیاورم. اصلا آدم این بازیها نیستم راستش. بعضیها اینجوریاند. حتما باید یک لیوان آب بهشان بدهی تا به تو یک لیوان آب بدهند. نه کمتر و نه بیشتر. ترجیحا هم بدون فوت وقت. اگر هم یک لیوان آب بهت دادند انتظار دارند که در اسرع وقت یک لیوان آب بهشان بدهی. خودم سعیم این است که این جوری نباشم. اگر خیری رساندم میخواهم هیچ انتظاری نداشته باشم و سعی میکنم سریع فراموش کنم که خیری رساندهام. ایضا به آدمهایی هم که بهم خیر میرسانند میگویم که از من انتظار آنچنانی برای جبران خیرت نداشته باشیها. خیلی وقتها ممکن نیست. کار جهان به نظرم بیشتر به «تو نیکی کن و در دجله انداز» است تا «
همان دست بدهی و همان دست بستانی». ولی ایندفعه ویرم گرفت همانموقع ازش درخواستی داشته باشم. یک جور مشاوره. بهش گفتم که این دانشگاه و آن دانشگاه و آن یکی و فلان یکی و اینها همه پذیرش گرفتم. اما نتوانستم فول فاند بگیرم و به خاطر همین نشد که امسال بیایم. انتظار داشتم مثل خیلیهای دیگر بهم بگوید اشتباهت این بوده که برای دکترا اقدام نکردی و فلان و بیسار. اما نه گذاشت و نه برداشت، برگشت گفت: نه، یه چیزای دیگهای بوده که به خاطر اون چیزا ساب...
ما را در سایت ساب دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 9sepehrdadb بازدید : 47 تاريخ : چهارشنبه 15 شهريور 1402 ساعت: 1:06